ته ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ
ﺁﻥ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺁﺧﺮ ڪنـار ﺷﯿﺸـﻪ
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺟﺎﯼ ﺩﻧﯿﺎﺳـﺖ
ﺑﺮﺍﯼ آنڪه ﻣﭽﺎﻟـﻪ ﺷﻮﯼ ﺩﺭ ﺧﻮﺩﺕ
ﺳﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﭽﺴﺒﺎﻧـﯽ ﺑـﻪ ﺷﯿﺸـﻪ ﻭ
ﺯﻝ ﺑﺰﻧﯽ ﺑﻪ یڪ ﺟـﺎﯼ ﺩﻭﺭ
ﻭ فڪر ڪنی ﺑﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾـﯽ ڪه ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ
ﻭ فڪر ڪنی ﺑﻪخـﺎﻃﺮﺍﺗﯽ ڪه ﺁﺯﺍﺭﺕ ﻣﯿﺪﻫﺪ
ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺖ ﺧﯿﺲ ﺷﻮﺩ
ﺍﺯﺣﻀﻮﺭ ﭘُﺮ ﺭﻧﮓ یڪ ﺧﯿﺎﻝ
ﻭ ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺮﻭﺩ ﻣﻘﺼﺪﺕ ڪجاسـت
ﻭ ﺩﻟﺖ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ڪه ﺩﻧﯿﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯه ی ﻫﻤﯿـﻦ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ
ڪوچڪ شود ... ﻭ ﺩﻧﺞ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ
ﻭ ﺁﻩ بڪی ﺍﺯ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﺣﻤﺎﻗﺖ ﻫﺎﯼ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺍﺕ
ﺷﯿﺸﻪ ﺑﺨﺎﺭ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﻭ
ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺑﻨﻮﯾﺴﯽ " ﺁﯾﻨﺪﻩ "
ﻭ ﺩﻟﺖ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﺍﺯ ﺗﺼﻮﺭﺵ
ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪﯼ
ﻭ ﺗﺎ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺍﯾﺴﺘﮕﺎﻩ ﺩﺭﺧﻮﺩﺕ ﮔﺮﯾﻪ ڪنی
نظرات شما عزیزان:
کُـــلـــیـــ وَصـــلـــهــ و حَـــرفـــ هَــــمــ بــآرَمــ
وَلـــیــ کُـــدومـــشـــ وَصـــفـــ مَـــنـــ و حــــالَـــمـــهـــ ؟!؟!
بــــیــــخـــیـــآلــ وَصـــلـــهـــ زَدَنـــ کـــآرهـــ مَـــردُمـــ ایــــنـــ عـــآلَـــمـــهـــ
سلام
خوبی ؟
مرسی از اینکه به وبم سر میزدی
ببخشید من کم لطفی کردم
تو سایتم مشکل پیش اومده بود اصلا نمیتونستم مطلب بذارم
چند روز پیش برنامه ها رو بروز رسانی کردم تا درست شد
الان هم حسابی درگیر دانشگاه و درس هستم
دختر بزرگمم امتحاناتش شروع شده
اتفاقی…در کنار نیمه گمشدمان یکدیگر را ببینیم…
اولین نگاهمان دیدنی است!
شاید روز آخر باشد
شاید نگاه آخر باشد
تو را نمی دانم غیرتت بگذارد یا نه، اما من مثل همیشه لفتش می دهم…
طولش می دهم نگاه کردن تو را…
خودم را به زمین می اندازم!
مثل قدیم ها نگرانم میشوی؟
ای کاش تو دستم را بگیری بلندم کنی اما نه…
بگذار از زمین نگاهت کنم…من هنوز هم که هنوز است تو را می پرستم…
چه زود این رویای کوتاه تمام شد!…
دیدار بعدی ما (اتفاقی، ناگهانی، شاید، اما، اگر…)
و چه محال است دیـــدار بعدی
اتفاقی…در کنار نیمه گمشدمان یکدیگر را ببینیم…
اولین نگاهمان دیدنی است!
شاید روز آخر باشد
شاید نگاه آخر باشد
تو را نمی دانم غیرتت بگذارد یا نه، اما من مثل همیشه لفتش می دهم…
طولش می دهم نگاه کردن تو را…
خودم را به زمین می اندازم!
مثل قدیم ها نگرانم میشوی؟
ای کاش تو دستم را بگیری بلندم کنی اما نه…
بگذار از زمین نگاهت کنم…من هنوز هم که هنوز است تو را می پرستم…
چه زود این رویای کوتاه تمام شد!…
دیدار بعدی ما (اتفاقی، ناگهانی، شاید، اما، اگر…)
و چه محال است دیـــدار بعدی
عذرخواهی منو بابت غیبتم ببخش
و مرسی از تک تک کامنت هایی که توی این مدت برام گذاشته بودی
امیدوارم هر جا هستی، هر مشغله ای که داری، هر چی که از اینجا فراریت داره خیر باشه و زود حل بشه. جات واقعا خالیه
و برای “رفتن” بهانه.
همیشه برای “خواستن” نیاز هست …
و برای “رد کردن”، مصلحت.
همیشه برای “داشتن” فضا هست …
و برای “نداشتن” تقصیر.این که سوار بر کدام کوپه این قطار شوی،
به پای ماندن و دست خواستن و عشق داشتنت، بر می گردد
اگر داری که بسم الله …
اگر نه، جهان پر است از “بهانه” و “مصلحت” و “تقصیر” بی صاحب !
هر چه با شیرینی از اولی نیاموزی، دومی با تلخی به تو می آموزد ...
تو ایمان منی من کم ندارم
اگردرمان تویی دردم فزون باد
وگر معشوقه ای سهمم جنون باد
صدایم کن صدای تو ترانست
نوایت ناله هایی عاشقانست
تو را من سجده سجده میپرستم
که سر بر خاک بر زانو نشستم.
مولوی
بارها و بارها
گوش داد ..
بعضی انسانها را میتوان
بارها و بارها
دوست داشت ..!
خوبید؟قالب نو مبارک
به درختان خیابان تو عادت دارم؛
عادتم داده خیال تو که یادم باشد،
یاد من هم نکنی باز به یادت باشم...
آدم ها باید مثل " تو "
بوی معرفت بدهند....
اجاق خاطره ها را روشن بگذاریم
تا دچار سردی فاصله ها نشویم...
ای خدا یار من آنجاست ، حواست باشد؛
او نشان کرده ی اینجاست ، حواست باشد…!
یار من مویِ سرش ، قیمت صد فرهاد است؛
قصه اش قصه ی فرداست ، حواست باشد…!
گرچه بدجور دلم تنگه نگاهش گشته
همچنان شاه غزل هاست ، حواست باشد…!
او نگاهم نکند ، یا نخرد حرف مرا...
هرچه هست بینِ خود ماست ،حواست باشد!
همه ی دلخوشی و زندگی ام، بودن اوست؛
برود، آخردنیاست! حواست باشد…!
نگذاری احدی تیشه برویش بزند !
شیشه ی عمر من آنجاست، حواست باشد.
با آنکه تنهایند ولی از خود میگریزند
زیرا به خود و به عشق خود و به حقیقت خود شک دارند؛
پس دوستشان بدار اگر چه دوستت نداشته باشند...!
سلام داداش گلم خوبی؟
صد سنگ بزرگ در مقابل داریم
معشوق خودش می برد و می دوزد
انگار نه انگار که ما دل داریم
ممکن است
ماه، راه شود
و کوه، دریا
اما درد
کماکان
همان است که بود
"علیرضا روشن"
زخمیام -زخمی سراپا- میشناسیدم ؟
با شما طیکردهام راه درازی را
خسته هستم -خسته- آیا میشناسیدم ؟
راه ششصد سالهای از دفتر «حافظ»
تا غزلهای شما، ها! میشناسیدم ؟
این زمانم گرچه ابر تیره پوشیدهاست
من همان خورشیدم اما، میشناسیدم
پای ره وارش شکسته سنگلاخ دهر
اینک این افتاده از پا، میشناسیدم ؟
میشناسد چشمهایم چهرههاتان را
همچنانی که شماها میشناسیدم
اینچنین بیگانه از من رو مگردانید
در مبندیدم به حاشا!، میشناسیدم!
من همان دریایتان ای رهروان عشق
رودهای رو به دریا! میشناسیدم
اصل من بودم، بهانه بود و فرعی بود
عشق«قیس»و حسن«لیلا» میشناسیدم ؟
در کف «فرهاد» تیشه من نهادم، من!
من بریدم «بیستون» را میشناسیدم
مسخ کرده چهرهام را گرچه این ایام
با همین دیدار حتی میشناسیدم
من همانم، آَشنای سالهای دور
رفتهام از یادتان !؟ یا میشناسیدم !؟
«حسین منزوی»
حال بیحوصلهها را خود بیحوصلهها میفهمند
کفنِ مشهدی و ترمهی یزدی و گلاب کاشان...
بیش از اینها غمِ بم را گسل زلزلهها میفهمند
دور یعنی : نرسی ! هی بروی... هی بروی... هی بروی....
معنی فاصله را جاده و پایآبلهها میفهمند
طرح قلیان دلم را صفوی یا قجری نقش کنید
آه جانسوز مرا شاه همین سلسلهها میفهمند
خواستم تا گرهای باز کنم با غزلم ... باز نشد!
کوری بغض مرا گنگترین مسألهها میفهمند
رضا احسان پور""
یا نگاهم بكند چشم تو ، مجبور كه نیست
شده یک روز بیایی به دلم سر بزنی
با توام ! خانه ی تنهایی من دور كه نیست
آنكه با دسته گلی حرف دلش را میزد
پرِدرد است ولی مثل تو مغرور كه نیست
نازنین ! عشق که نه ، اخم شما قسمت ماست
عاشقی های تو با این دل رنجور که نیست
تو مرا دیدی و از دور به بیراهه زدی
تو نگو نه ٬ دل دیوانه ی من كور كه نیست
خواستم دل بكنم از تو ولی حیف نشد
لعنتی غیر تو با هیچ كسی جور كه نیست
مشكل اینجاست نگفتی تو به من ٬ می دانم
تو نمی خواهی عزیزت بشوم زور كه نیست
«زهرا حسینی»
من تورا می خواهم
و همین ساده ترین قصه یک انسان است
تو مرا می خوانی
من تو را ناب ترین شعر زمان می دانم
و تو هم می دانی
تا ابد در دل من می مانی
از تو گفتن کار هر کس نیست ای زیبا غزل
از برای گفتنت باید که مولانا شوم
وقتی کمی آن طرف تر
دو سه نفر
دلشان به ماندن تو بسته است..
پر از حس های خو بند
پر از حرف های نگفته اند
چه هستند.. هستند
و چه نیستند ...هستند
یادشان،خاطرشان،حس های خوبشان
آدمها .. بعضی هایشان .. سکوتشان هم پر از حرف هست
پـر از مرهم به هر زخم است
"بیژن جلالی"
هوایت که به سرم میزند ،
دیگر در هیچ هوایی نمیتوانم نفس بکشم!!
عحب نفس گیر است هوای دور از تو بودن ...
یک شاخه گل
تاریخ پنهان دوستت دارم
را حمل می کند
برف می بارد
ماده شیری روی این سطر ها راه می رود
حریم گریه ام را می بوید
من واژه هایم را شیر می دهم
با دردی پنهان در چاک گریبانم
. اندوهم را به زمین می دهم
تا با درختان رشد کند
نمی دانم
اخرین بار که دیدمت
... خورشید زیر کدام برگ پنهان شده بود
صبر کن
برفها که از آفتاب بریزند
دلم گرم می شود
و
جای پاهایت را از آن خود می کنم
که حرفهای عاشقانه نمیزنند،
چیز خاصی نمیگویند که ذوق کنی
آدمهایی که نمیخواهند عاشقت کنند..
اما عاشقشان میشوی!
ناخواسته دلت برایشان میرود...
این آدمها فقط راست میگویند
راست می گویند با چاشنی قشنگ " مهر"
لبخند میزنند نه برای اینکه توجهت را جلب کنند،
لبخند میزنند چون لبخند جزئی از وجودشان است...
لبخندشان مصنوعی نیست، اجباری نیست
در لبخندشان خدا را میبینی....
اینها ساده اند
حرف زدنشان...
راه رفتنشان...
نگاهشان....
ادعا ندارند، بی آلایشند، پاک و مهربانند...
نگاهی نکنیم که دل کسی بلرزد
خطی ننویسیم که آزار دهد کسی را
یادمان باشد که روز و روزگار خوش است وتنها دل ما دل نیست
ممنون بابت لینک شماهم لینک شدید
برچسبها: